44/ فیک

ساخت وبلاگ

امکانات وب

مَنگگوی عزیز،شش ماه هست که تو را می‌شناسم و هر روز می‌بینمت ولی دقت که می‌کنم می‌بینم تا حالا در این وبلاگ از تو ننوشته‌ام! چه شش ماه بیهوده‌ای.وقتی امروز تو را بین آن‌ها ندیدم قلبم شکست و هزار تکه شد و هر هزار تکه در تک تک اعضای بدنم فرو رفت و پاره پوره شدم. وقتی به این فکر کردم که چه‌قدر زحمت کشیدی ولی نمی‌توانی باشی و نتیجه‌ات را ببینی اشکم درآمد. راستش را بخواهی هر وقت گلویم درد می‌کند بیشتر ویتامین سی می‌خورم تا مریض نشوم و مجبور نشوم کارم را کنسل کنم. می‌فهمم چه حسی داری از اینکه مجبوری کارت را به خاطر کمرت کنسل کنی.مَنگگوی عزیز، کاش می‌توانستم کمرت را ببوسم تا کمتر درد بکند. کاش می‌توانستم محکم بغلت بکنم آنقدر محکم تا تمام دردهایت به جسم من نفوذ بکند. چه حسرت دردناک و شیرینی.ماه‌ها پیش وقتی از خودم پرسیدم عزیزم قلبت چه‌قدر جا دارد و چه جوری می‌توانی دو نفر را دوست بداری؟ هیچ نمی‌دانستم شبی مثل امشب وقتی به درد کشیدنت فکر می‌کنم از خودم بپرسم سرباز زمستان خر کیه؟مَنگگوی عزیز من یک شعر کامل درباره‌ات نوشتم. صد تای دیگر هم می‌نویسم. تا وقتی که خوب شوی و دوباره بخندی ولی نه برای پنهان دردت. تا وقتی کمر جفتمان خوب بشود ولی کمر تو بهتر. دوست داشتن تو شبیه احساسی است که دو سال نداشتم. همان احساسی که در پایان یک روز طاقت‌فرسا و دیوانه‌کننده خستگی را از تنت بیرون می‌کند. همان احساسی که باعث می‌شود عکست را ببینم و قربان قد بلندت بروم.فکر می‌کنم حالا پاک شده‌ام. از آن عشق و نفرت پنج و خرده‌ای ساله. و حالا فقط تویی و سگ بزرگی که Emma خواهم نامیدش. حتی اگر تو به یاد نیاوری، من به یاد خواهم آورد. با اینکه عشق همیشه آخرش معلوم هست، باز هم بازی خواهم کرد. در ۲۵ سالگی آنجا خواهم بود و 44/ فیک...
ما را در سایت 44/ فیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 54 تاريخ : جمعه 12 آبان 1402 ساعت: 0:59

+ تا حالا شده از خواب بیدار بشی و ندونی چند شنبه‌اس؟

- راستش تقریبا خیلی وقت‌ها.

+ تا حالا شده از خواب بیدار بشی ولی کسی نباشه ازش بپرسی امروز چند شنبه‌اس؟

نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۲ساعت 9:4 به قلم میرا 

44/ فیک...
ما را در سایت 44/ فیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 13:07

راستش من مهم‌ترین تصمیمات زندگیم رو با انداختن سکه می‌گیریم. چون همیشه معلوم میشه دلم واقعا چی می‌خواد. ولی چرا حس می‌کنم این دفعه نباید هیچ کاری بکنم؟ باید فقط از دور تماشات کنم؟ جلو اومدن چی رو تغییر می‌ده؟ اگر بیام جلو و احساس ناامنی بهت دست بده چی؟ راستش غرور برام اهمیتی نداره. مغزم انقدر بهم ریخته‌اس که حتی تلاشی برای مرتب شدنش هم نمی‌کنم. نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۲ساعت 9:9 به قلم میرا  44/ فیک...
ما را در سایت 44/ فیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 13:07

کسی که باید جرئت فالو کردنش رو به دست میاوردم رو فالو کردم، آهنگ مینگیو رو کامل کردم و تصمیم گرفتم نوازنده باشم. برام دست نمی‌زنید؟

نوشته شده در  دوشنبه یکم آبان ۱۴۰۲ساعت 14:57 به قلم میرا  | 


44/ فیک...
ما را در سایت 44/ فیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmnz بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 13:07